آزرده دل. رنجیده دل. شکسته دل. محزون. ملول: در آن انجمن بود بیگانه ای غریبی دل آزرده فرزانه ای. فردوسی. چون خیزران جد هادی در کشتن وی بدید و خود از وی دل آزرده بود. (از مجمل التواریخ والقصص). چنانم دل آزرده از نقش مردم که از نقش مردم گیا می گریزم. خاقانی. سرانجام چون در پس پرده رفت ز بیداد گیتی دل آزرده رفت. نظامی. دل آزرده را سخت باشد سخن چو خصمت بیفتاد سستی مکن. سعدی. وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت. (گلستان سعدی). جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید. (گلستان سعدی). - دل آزرده شدن، رنجیده دل شدن. شکسته دل شدن: ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن جواب گوی ز طیبت مشو دل آزرده. سوزنی. شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد پادشاهی کبیر. سعدی. گویم از بندۀ مسکین چه گنه صادر شد کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد. سعدی. صاحب مسجد امیری بود عادل و نیک سیرت نمی خواستش که دل آزرده شود. (گلستان سعدی). اندکی بیش نگفتم غم دل ترسیدم که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است. ؟ - دل آزرده گشتن، دل آزرده شدن. رنجیده دل شدن: مرده دل آزرده نگرددز کوب. ناصرخسرو
آزرده دل. رنجیده دل. شکسته دل. محزون. ملول: در آن انجمن بود بیگانه ای غریبی دل آزرده فرزانه ای. فردوسی. چون خیزران جد هادی در کشتن وی بدید و خود از وی دل آزرده بود. (از مجمل التواریخ والقصص). چنانم دل آزرده از نقش مردم که از نقش مردم گیا می گریزم. خاقانی. سرانجام چون در پس پرده رفت ز بیداد گیتی دل آزرده رفت. نظامی. دل آزرده را سخت باشد سخن چو خصمت بیفتاد سستی مکن. سعدی. وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت. (گلستان سعدی). جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید. (گلستان سعدی). - دل آزرده شدن، رنجیده دل شدن. شکسته دل شدن: ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن جواب گوی ز طیبت مشو دل آزرده. سوزنی. شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد پادشاهی کبیر. سعدی. گویم از بندۀ مسکین چه گنه صادر شد کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد. سعدی. صاحب مسجد امیری بود عادل و نیک سیرت نمی خواستش که دل آزرده شود. (گلستان سعدی). اندکی بیش نگفتم غم دل ترسیدم که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است. ؟ - دل آزرده گشتن، دل آزرده شدن. رنجیده دل شدن: مرده دل آزرده نگرددز کوب. ناصرخسرو
زده دل. بی میل پس از متمایل بودن: منم که دل زده از چیدن گل بوسم لب گزیده تراود ز باغ افسوسم. طالب آملی (از آنندراج). - دل زده شدن از چیزی، بی میل گشتن بدان. سر خوردن از آن: پیش از این بود نگاه تو به یکدل محتاج این زمان دل زده زین جنس فراوان شده ای. صائب (ازآنندراج)
زده دل. بی میل پس از متمایل بودن: منم که دل زده از چیدن گل بوسم لب گزیده تراود ز باغ افسوسم. طالب آملی (از آنندراج). - دل زده شدن از چیزی، بی میل گشتن بدان. سر خوردن از آن: پیش از این بود نگاه تو به یکدل محتاج این زمان دل زده زین جنس فراوان شده ای. صائب (ازآنندراج)
زنده دل. بانشاط. نشیط. سرزنده. شادمان. باروح. مقابل دل مرده، کنایه از بیداردل و دانادل، زیرا که علم را به حیات و جهل را به موت تشبیه داده اند، و شب زنده دار را شب بیدار گویند پس به هر دو معنی مجاز است از قبیل ذکر الملزوم و اراده اللازم. مقابل دل مرده. (آنندراج). بیدار و هوشیار. (ناظم الاطباء). دل آگاه: کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی کین راز به دل مردۀ خرم نفروشم. خاقانی. او طرب می کرد و لب دل زنده بود خنده میزد وآن چه جای خنده بود. عطار. مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد بس کشتۀ دل زنده که بر یکدگر افتاد. حافظ. از خشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را پشت آئینه چو شد روشن گهر زرگو مباش. (از آنندراج)
زنده دل. بانشاط. نشیط. سرزنده. شادمان. باروح. مقابل دل مرده، کنایه از بیداردل و دانادل، زیرا که علم را به حیات و جهل را به موت تشبیه داده اند، و شب زنده دار را شب بیدار گویند پس به هر دو معنی مجاز است از قبیل ذکر الملزوم و اراده اللازم. مقابل دل مرده. (آنندراج). بیدار و هوشیار. (ناظم الاطباء). دل آگاه: کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی کین راز به دل مردۀ خرم نفروشم. خاقانی. او طرب می کرد و لب دل زنده بود خنده میزد وآن چه جای خنده بود. عطار. مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد بس کشتۀ دل زنده که بر یکدگر افتاد. حافظ. از خشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را پشت آئینه چو شد روشن گهر زرگو مباش. (از آنندراج)
مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده: چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی کاین راز به دل مردۀ خرم نفروشم. خاقانی. عازردل مرده ای در وی گریز گو مرا باد مسیحائی فرست. خاقانی. کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفۀ افسردۀ دل مرده. (گلستان سعدی). زندگانی چیست مردن پیش دوست کاین گروه زندگان دل مرده اند. سعدی. به ایثار مردم سبق برده اند نه شب زنده داران دل مرده اند. سعدی. هردم آرد باد صبح از روضۀ رضوان پیام کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام. خواجو. دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد کافور ساخت یاسمن ماهتاب را. صائب (از آنندراج). ، کودن. بلید. (ناظم الاطباء). طامس القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده: چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی کاین راز به دل مردۀ خرم نفروشم. خاقانی. عازردل مرده ای در وی گریز گو مرا باد مسیحائی فرست. خاقانی. کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفۀ افسردۀ دل مرده. (گلستان سعدی). زندگانی چیست مردن پیش دوست کاین گروه زندگان دل مرده اند. سعدی. به ایثار مردم سبق برده اند نه شب زنده داران دل مرده اند. سعدی. هردم آرد باد صبح از روضۀ رضوان پیام کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام. خواجو. دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد کافور ساخت یاسمن ماهتاب را. صائب (از آنندراج). ، کودن. بلید. (ناظم الاطباء). طامس القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته: کرم زین بیش کن با مردۀ خویش مکن بیداد بر دل بردۀ خویش. نظامی. پیش تو استون مسجد مرده ایست پیش احمد عاشقی دل برده ایست. مولوی
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته: کرم زین بیش کن با مردۀ خویش مکن بیداد بر دل بردۀ خویش. نظامی. پیش تو استون مسجد مرده ایست پیش احمد عاشقی دل برده ایست. مولوی
آسوده دل. خاطرجمع. غیرمضطرب. مطمئن. فارغ البال: ملک را بود بر عدو دست چیر چو لشکر دل آسوده باشند و سیر. سعدی. - دل آسوده شدن، خاطرجمع شدن. مطمئن شدن. آسوده دل شدن. فارغ البال شدن: دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد که سرگشته ای را برآمد مراد. سعدی
آسوده دل. خاطرجمع. غیرمضطرب. مطمئن. فارغ البال: ملک را بود بر عدو دست چیر چو لشکر دل آسوده باشند و سیر. سعدی. - دل آسوده شدن، خاطرجمع شدن. مطمئن شدن. آسوده دل شدن. فارغ البال شدن: دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد که سرگشته ای را برآمد مراد. سعدی
آگنده دل. دل آکنده. دل آغنده. دل پر. که دل او از دیگری آکنده از کین یا قهر باشد: شوند آگه ازمن که بازآمدم دل آگنده و کینه ساز آمدم. فردوسی. دلیران ایران پس پشت اوی به کینه دل آگنده و جنگ جوی. فردوسی
آگنده دل. دل آکنده. دل آغنده. دل پر. که دل او از دیگری آکنده از کین یا قهر باشد: شوند آگه ازمن که بازآمدم دل آگنده و کینه ساز آمدم. فردوسی. دلیران ایران پس پشت اوی به کینه دل آگنده و جنگ جوی. فردوسی